شب جمعه است...
عاشقی دردسری بود نمیدانستیم،
حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم...
پرگرفتیم ولی باز به دام افتادیم،
شرط بی بال و پری بود نمیدانستیم...
آسمان از تو خبر داشت ولی ما از تو،
سهممان بی خبری بود نمیدانستیم...
آب و جاروی در خانه مان شاهد بود،
از تو بر ما گذری بود نمیدانستیم...
این همه چشم به راهی نگرانم کرده،
خود این هم نظری بود نمیدانستیم...
هیچ کس تاب و تب چشم تو را درک نکرد،
هیچ کس اشک شب چشم تو را درک نکرد...
ما کجا درد کشیدیم به اندازه تو،
روز و شب گریه ندیدیم به اندازه تو...
منتی بر سر ما هم بگذاری بد نیست،
آه... کم چشم به راهم بگذاری، بد نیست...
نگرانم که پس از مردن من برگردی،
پای تابوت سر بردن من برگردی...!
نکند منتظر مردن مایی اقا؟
منتظرهات بمیرن میایی اقا؟؟!!!
من شب جمعه قرار تو دلم میخواهد،
صبح فردا کنار تو دلم میخواهد...
رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید،
عرض کردیم که نبودی سحر طول کشید...!
اللهم عجل لولیک الفرج
- ۹۴/۰۷/۱۷